برون آمد چو صبح عالم افروز


بسان جوی شیر از چشمهٔ روز

به کوه انداختن فرزانه فرهاد


به کوه سنگ شد چون کوه پولاد

دل خارا به نیروئی همی کند


که در هر ضربتی جوئی همی کند

چو بر کارش فتادی چشم یارش


یکی را ده شدی نیروی کارش

به نظاره شدی گه گه پریروی


نشستی یک زمانی بر لب جوی

چو دیدی دستگاه کوه کن را


گزیدی پشت دست خویشتن را

امیدش را به وعده بند کردی


بدان وعده دلش خرسند کردی